شاید حتی!
اصن به فرض که مشکل باشه، به شماها چه ربظی داره؟؟؟/؟؟؟/؟؟؟
اصن من اگه نخوام کسی تو زندگی خودم دخالت کنه، کی رو باید ببینم؟؟؟/؟؟؟/؟؟؟
حالا بگذریم. من چرا دارم اینا رو به شما میگم؟ خب خودتون خوبین؟ راستی! عیدتون مبارک...!
منم که دیگه باید برم، خدافظ!
پ.ن ۱: ازم پرسید : منو بیشتر دوس داری یا زندگیتو؟
خب منم راستشو گفتم و جواب دادم : زندگیمو!
نپرسید چرا... فقط گریه کرد و رفت. اما نمیدیدونست که زندگیم اونه...!
پ.ن ۲: سال خوبی راشته باشید...!
سلووووووووووووووووووووووووم!
میبینم که بوی عید میاد و دیگه آره دیگه...
تازه کلی هم تکلیف و اینا...
خب دیگه برید به عید و تکلیفتون برسید و خوش باشید...
عیدتون هم مبارک!
پ.ن : ببخشید که یه مشکلی بود تو پست قبلیم!![]()
پــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــریــــــــــــــــــــــــــــد!
پ.ن: زحمت کشیدم با این آپم! آخه اصن حوصله ی خودم رو هم ندارم...!
و خاطراتم هم فرار میکنند!
کی فکرشو میکرد که همه چیز تو یه لحظه ، تو یه ثانیه ، تو اوج آرزوهات... تموم شه؟
15 سالگی را که به سراغم میاید رو میبینم... به او گفتم که صبر کند و چند روزی دیر تر بیاید... اما او اومد... به همین زودی... در کمتر از یک ثانیه ، همه چیز تموم شد...
14 سالگی! میشود همه چیز را در یک لحظه برایم یادآوری کنی؟ به من قول میدهی که از افکارم پاک نشوی؟
به من قول میدهی که تا همیشه در تک تک لحظه های عمرم، در ثانیه های شادی و غمم... در اوج روز هایی که به تو و خاطراتم فکر میکنم، مرا تنها نگذاری و مرا راهنمایی کنی؟ قول میدهی؟
چه قدر تنفس ثانیه های آخر 14 سالگس سخت است... من از ته قلبم تمام رویا هایم را که گاه و ناگاه به آنها رسیدم را به 14 سالگی میسپارم... از همه ی خاطراتم محافظت کن!
پایان دارد زندگی هم چون این روز ها... نمیخوام واسه ی یک لحظه هم که شده، یاد یه روزی مث امروز... مث فردا یا مث هر روزی که من رو یاد پایان 14 سالگی میندازه بیافتم... 14 سالگی رو با هر بدی یا خوبی که داشت دوست داشتم...!
پ.ن1: 15 سالگی، سلام!
پ.ن2: روز های خلاصه شده در 14 سالگی به امید دیدار...! به امید دیدار...!
شرح حال است پس عنوان ندارد!
به پارسال... به ۵/۲ ... به روزایی که با هم ناهار میخوردیم... به روزایی که هممون فقط به یه چیز فکر میکردیم...
میام پای کامپیوتر و آهنگ خونه ی ما رو میذارم و صفحه ی اینترنت رو باز میکنم... میرم تو وب های همتون... همه ی پست هاشون رو میخونم و وقتی به وسط های یکی از پستای شکوفه میرسم، یه دفعه قطره های اشک رو میبینم که روی کیبرد میچکند. دلم نمیخواد گریه کنم... اما وقتی شروع میشه نمیخوام مانع اشک هام بشم...
سریع کاپیوتر رو خاموش میکنم و میدوم تو اتاق. دوباره سرم رو میذارم روی میز... ولی این بار میخوام ساعت های باقی مونده از تنهایی رو با هق هق گریه سرگرم کنم. انگار اصن به من نیومده که یه روز آرامش واقعی رو با همه ی وجودم حس کنم.
دفترم رو باز میکنم.. همون دفتری است که همه ی شما( البته به جز ریحانه) توش واسم یه چیزی نوشتید. همشون رو میخونم و همین که میخوام بذارمش سر جاش، یه دفعه از دستای سردم میافته و نامه های حاصل از نامه نگاری های پارسال از توش می افته بیرون...
دیگه طاقت نمیارم و بلند بلند گریه میکنم...
رو تختم میشینم... چشمم به این برنامه ی لعنتی فیلتر میافته که به در کمد چسبوندمش... اعصابم دوباره میریزه به هم وقتی دوباره فکر میکنم که ما هنوز نیومده باید بریم...
به کسایی فکر میکنم که میشه گفت ۱۰۰۰ برابر بیشتر از همه ی ما ها حقشونه اینجا باشن...
دراز میکشم... دو-سه روزی میشه که احساس میکنم هوا سخت میره تو ریه هام... دواش مشت هاییه که به دلم میزنم!
یاد آن گذشته های دور بخیر... فکر میکنم اگه همینجوری پیش بره، ما حتی ۵/۲ رو هم از یاد ببریم...
دیگه همه چی تموم شده!
پ.ن۱:قلب من بی من بود و من پر، از شکایت ها!
پ.ن۲: شکوفه خانوم! سعی کردم سه نقطه هاش رو کم تر کنم!
پ.ن۳: ازتون میخوام هر چی دلتون میخواد بگید... اینجا جای دیگر برای سخنان شماست!
پ.ن۴: فک می کنم تا یه مدتی آپ نکنم و فقط به نظراتون جواب بدم...
طلوع... آرامش... به معنای واقعی...
فک نمیکردم که بالاخره تموم شه... دوباره این ارامش برگشت... این سکوت شکست...
دوست نداشتم واسه همیشه تو انتظار بمونم...
البته نارحت هم شدم از این همه یکرنگی... خوب بود که یه دفعه شکه شدم... به معنای وقعی کلمه غافلگیر...
واقعا" از همتون ممنونم ... کارتون عالی بود...
بالاخره انتظار پایان یافت...
بالاخره طلوعی دوباره... خلاء جدید...!
پ.ن۱: معلومه دیگه... خودتون میفهمید که این نوشته های Bold واسه ی چیه...!
پ.ن۲: چون شکوفه امروز یبود، این پست پر از سه نقطه است که خودش دلیل را میفهمد!
پ.ن۳: اینجانب، مهتا ، خواهشمند است که احساساتتان را با او درمیان بگذارید.( یا به عبارتی دیگر، نظر بدهید!)
من واقعی این است :
من استاد تغییرم.
من.
همه را من میسازم.
آن روز را که خدا از من پرسید به چی میخندم رو خوب یادمه. من واقعا" از اون روز خاطره ها دارم با خدا. اون روز خود خدا بود که دستاش رو سرم بود و فقط همون روز بود که احساس میکردم یکی پشتمه. یکی رو دارم که باهاش حرف بزنم.
حالا هم بعضی اوقات دستامو میذارم روی قلبم و عاشقانه ازش میخوام که به خاطر اون روز هم که شده کمکم کنه. اون به راحتی میتونه کمک کنه. مگه اصن براش فرقی هم داره؟؟؟/؟؟؟/؟؟؟
نمیدونم. واقعا" هیچی نمیدونم. اصن مگه فرقی داره که بدونم یا ندونم.
پ.ن1: این پست به خاطر شکوفه، اصن سه نقطه نداره !
پ.ن2:ای کاش واقعا" همه چیز ظاهری بود. ای کاش همه ی خنده هام حقیقت داشتن.!
پ.ن3: حتما" نظر میدهید!!!
پ.ن۴: رمزش همون قبلی.
و من دیگر گریه هم نخواهم کرد ...
اگه این همونیه که باید باشه، من دیگه ازش نمیپرسم...
تا کی؟ تا کی بشینم و منتظر باشم که بیاد و بگه که چرا... چرا من رو... من اصن نمیخوام!
اگه ازتون بپرسم ، بهم میگید؟
بهم میگید چرا؟
هنوز هم نمیتونم یه شونه ی ثابت پیدا کنم و ...(منظورم رو الآن فقط چند نفر فهمیدن... ملیکا... نیکا...)
اصن چرا باید بترسم از اینکه نکنه دوباره بی اختیار از چشمام اشک بریزه و نکنه نتونم جلوی اشکام رو بگیرم...
من الآن فقط... هیچی... ففقط انکه احساس پوچی خیلی حس بدیه...
پ.ن۱: در دل دادی بکش و سرت رو بالا بگیرُ لبخند بزن...
پ.ن۲: این خراب شده رو با همه ی بدی هاش دوست درم... از این که خاطراتم رو باهاش سپری میکنم واقعن خوشحالم...!
پ.ن۳: قول بدید که نظر یادتون نمیره...
من هر کاری کنم، نمیشه...
شاید بعد از اینکه اون قدر ...
شاید چون من الآن یه فرزانگانی به حساب میام، همه از من توقع دارن...
من دیگه نمیخوام نقش بازی کنم...
میخوام بشم همونی که هستم... چیزی تو درونمه... چیزی که تو ذاتم هست...که خودم دوست دارم... من باید عوض بشم...
من باید تغییر کنم...
من دیگه "این" نخواهم بود...
و به قول قدیمی ها:این بار مهتایی دیگر طلوع خواهد کرد... همچون خورشید...!
پ.ن۱: ایشاا... خدا کسی رو که بیاد و بخونه و نظر نده، لعنت کنه... تصمیم با خودتونه...

اولین اردوی ما مهمان ها...!
چقدر خوش گذشت... واقعا" از همتون ممنونم...
من الآن باید از همتون تشکر کنم...
این پستُ پست فبلیم رو زیر پاهاش له میکنه...
من...
ببخشید دیگه... دارم چرت و پرت میگم الآن... نمیتونم احساس و عقیده ام رو بنویسم دیگه...
تازه امروز به جز تولد شکوفه، اتفاق خوب دیگه ای هم هست که...
پ.ن۱: شکوفه جون... تولدت مبارک...!
پ.ن۲: و من در انتظار ۱۴ سالگی مینشینم...

قلب داغون من...!
من نمیخواستم...
اگه میدونستم که احساسم نابودش میکنه، هیچ وقت باهاش حرف نمیزدم...
من... ازش بدم میاد... دیگه نه باهاش حرف میزنم... نه باهاش راه میرم... نه باهاش غذا میخورم... نه باهاش میخندم... نه به وبلاگش سر میزنم...نه...
دیگه حتی دیدنش هم خوشحالم نمیکنه... من هنوزم خیلی دوستش دارم... اما دیگه نه... دیگه همه چی تموم شد...!
اگه واسه ی همه هم خوشحال بشم ، دیگه نه...!
دیگه... نمیخوام دیگه حتی در موردش حرف بزنم... فقط اینکه من هنوزه خیلی دوستش دارم...
من هنوز هم براش ارزش قایلم... هنوز هم واسم مهمه... پس ازم نخواید که...
پ.ن ۱: اگه من نتونم همه چی رو بنویسم... اگه من سقوط رو احساس کنم و دیگه زیبایی رو نبینم...
پ.ن ۲: این نوشته ها ، یه مخاطب خاص داره...!
پ.ن ۳: حرمت اشک، حرمت قلب را شکست... حرمت قلب که شکست، زندگی پایان یافت...!
من...
اما اگه یه وقت ناراحت بشم، زود میرم پیشش و باهاش حررف میزنم تا آروم بشم... آرامش بگیرم...!
اگه... اگه ارزش دوستی اینه، خاطره ها میتونم یه کم تغیییرتون بدم؟ میتونم یه چیزایی رو بهتون اضافه کنم؟
اگه آدما به هم فرصت ندن، خاطره ها میشه واسه ی همیشه از ذهن من پاک بشید...؟
نه... نمیشه... خب معلومه که نمیشه... من با اونا بزرگ شدم... باهاشون درد و دل کردم... با اونا حرف دلم رو زدم... معلومه که از درونم اک نمیشن... حتی تغییر هم نمیکنن...!
اگه زندگی واقعا" همین نیست، پس چرا ما اینطوری زندگی میکنیم...؟
پاییزی ترین باران را در چشمان تو دیدم
و بهاری ترین گل خند را در لبخند تو
زمستان تنهایی به سر رسیده
تابستان نگاهت چقدر میوه میدهد؟
پ.ن۱: این همه ی احساسم نبود... یه ذره از اون بود...
پ.ن۲: اگه واسه ی این پست نظر نذارن هم دیگه واسم مهم نیست... این پست واسه ی خودمه...!
پ.ن۳: رمز ادامه ی مطلب ، یه اسمه... پس هرکی اسم خودشو وارد کنه، تا شاید پست باز بشه... رمز به انگلیسیه...!
پ.ن۴: اگه من سقوط کنم...!
زیبایی چیست...؟
پیرمرد از دختر پرسید:
-غمگینی؟
-نه
-مطمئنی؟
-نه
چرا گریه میکنی؟
-دوستانم منو دوست ندارن!
-چرا؟
-چون قشنگ نیستم!
-ولی تو قشنگترین دختری هستی که تا حالا دیدم!
-راست میگی؟
-از ته قلبم.
دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و سمت دوستانش دوید"شاد شاد
اندکی بعد پیرمرد اشکهایش را پاک کرد،کیفش را باز کرد،عصای سفیدش را بیرون اورد و رفت...!
هدیه...
دختر گلها را گرفت و پيرمرد را ديد كه از اتوبوس پياده شد و به سمت در قبرستان رفت!
پ.ن ۱: ميدوني وقتي خدا داشت بدرقه ات مي كرد بهت چي گفت ؟جايي كه ميري مردمي داره كه مي شكننت نكنه غصه بخوري من همه جا باهاتم . تو تنها نيستي . توكوله بارت عشق ميزارم كه بگذري، قلب ميزارم كه جا بدي، اشك ميدم كه همراهيت كنه، ومرگ كه بدوني برميگردي پيشم!
حتما" بخوانید...!
روزی حضرت موسی به خداوند متعال عرض کرد: دلم می خواهد یکی از آن بندگان خوبت را ببینم. خطاب آمد: به صحرا برو. آنجا مردی کشاورزی می کند. او از خوبان درگاه ماست. حضرت به صحرا آمد و مردی را مشغول به کشاورزی دید. حضرت تعجب کرد که او چگونه به درجه ای رسیده است که خداوند می فرماید از خوبان ماست. از جبرئیل پرسش کرد. جبرئیل عرض کرد: در همین لحظه خداوند او را امتحان میکند، عکس العمل او را مشاهده کن. بلیه ای نازل شد که آن مرد در یک لحظه هر دو چشمش را از دست داد. نشست و بیلش را در مقابلش قرار داد و گفت: مولای من تا تو مرا بینا می پسندیدی من داشتن چشم را دوست می داشتم. حال که تو مرا نابینا می پسندی من نابینایی را بیش از بینایی دوست می دارم. حضرت دید این مرد به مقام رضا رسیده است. رو کرد به آن مرد و فرمود: ای مرد من پیغمبرم و مستجاب الدعوه. میخواهی دعا کنم خداوند چشمانت را شفا دهد؟ مرد گفت: خیر. حضرت فرمود: چرا؟ گفت: آنچه مولای من برای من اختیار کرده بیشتر دوست می دارم تا آنچه را که خودم برای خودم بخواهم.
پاره آجر...
روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان كم رفت و آمدی می گذشت. ناگهان از بین دو اتومبیل پارك شده در كنار خیابان یك پسر بچه پاره آجری به سمت او پرتاب كرد.
پاره آجر به اتومبیل او برخورد كرد . مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید كه اتومبیلش صدمه زیادی دیده است. به طرف پسرك رفت تا او را به سختی تنبیه كند. پسرك گریان با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو، جایی كه برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب كند.
پسرك گفت:"اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت كسی از آن عبور می كند. هر چه منتظر ایستادم و از رانندگان كمك خواستم كسی توجه نكرد. برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور كافی برای بلند كردنش ندارم. "برای اینكه شما را متوقف كتم ناچار شدم از این پاره آجر استفاده كنم ".
مرد متاثر شد و به فكر فرو رفت.... برادر پسرك را روی صندلی اش نشاند، سوار ماشینش شد و به راه افتاد .... در زندگی چنان با سرعت حركت نكنید كه دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما پاره آجر به طرفتان پرتاب كنند! خدا در روح ما زمزمه می كند و با قلب ما حرف می زند. اما بعضی اوقات زمانی كه ما وقت نداریم گوش كنیم، او مجبور می شود پاره آجری به سمت ما پرتاب كند. این انتخاب خودمان است كه گوش كنیم یا نه!
پ.ن ۱: ...
ناخن...
- همه اش تقصیر تو بود! اگر از همان اول نه میگفتی، حالا اوضاعمان این طور نبود!
- کدام اوضاع؟ من که نمیفهمم تو چه میگویی؟
- نمیفهمی؟! به خاطر اینکه چشمهایت را بسته ای، کور شده ای و هیچ چیز نمیبینی!
زن ایستاده بود و داشت تخم مرغ نیمرو میکرد... مرد پشت میز نشسته بود و با اخم های درهم خیاری را پوست میکند. صدای جلز و ولز تخم مرغ و صدای تق و تق چاقویی که داشت خیار را میبرید، میان فریادهای پدر و مادرش کم شده بود.
دخترک انگشت شستش را در دهانش فرو برد.
- دستت را از توی دهانت بیرون بیاور!
- چند وقتی است که ناخن هایش را میجود. برایش وقت روانپزشک گرفته ام.
- وقت روانپزشک؟ برای یک بچه ی سه ساله؟!
- بله، مثل اینکه این بچه ی سه ساله فرزند ماست!
خب باشد! چند بار روی انگشتش فلفل بریزی دیگر انگشتش را نمیجود.
- تو هم با این افکار قدیمی ات! ناخن خوردن ریشه ی روانی دارد!
- ریشه ی روانی دارد؟ هه هه هه...! همه ی بچه ها ناخن میجوند، چند بار که دستشان را ببندی یا فلفل بریزی رویش، درست میشود!
- تو همیشه چشمهایت را روی همه چیز میبندی! پیشرفت دنیا را هم نمیبینی! اصلا" ... اصلا" هر وقت باید ببینی کور میشوی! مثل آن قضیه...
دخترک سرش را پایین انداخت و انگشت شستش را دوباره توی دهانش فرو برد...
مهربانی تا چه حد (2) ؟
من همه شوق تو ام / منگر به گناه من...
خب... بخونید و نظر هم بدید:
هر آدمی دو قلب دارد، قلبی که از بودنش با خبر است و قلیب که از حضورش بی خبر.
قلبی که از آن باخبر است، همان قلبی است که در سینه می تپد، همان که گاهی می شکند، گاهی می گیرد و گاهی می سوزد، گاهی سنگ می شود و گاهی هم از دست می رود.
با این دل میشود دلبردگی و بیدلی را تجربه کرد. دل سوختگی و دل شکستگی هم توی همین دل اتفاق می افتد. سنگدلی و سیاه دلی هم ماجرای این دل است.
با این دل است که عاشق میشویم، با این دل است که دعا میکنیم، و گاهی با همین دل است کهنفرین میکنیم و کینه میورزیو و بددل میشویم.
اما قلب دیگری هم هست. قلبی که از بودنش بی خبریم. این قلب اما در سینه جا نمیشود، و به جای آنکه بتپد، می وزد و می بارد و می گردد و می تابد.
این قلب نه میشکند و نه میسوزد و نه میگیرد، سیاه و سنگ نمی شود و از دست هم نمی رود.
زلال است و جاری، مثل رود و مثل نسیم. و آنقدر سبک که هیچ وقت، هیچ جا نمیماند. بالا میرود و بالا میرود و بین زمین و ملکوت می رقصد. آدم همیشه از این قلبش عقب میماند.
ابن قلب همان قلبی است که وقتی تو نفرین میکنی، او دعا میکند، وقتی تو بد میگویی و بیزاری، او عشق میورزد، وقتی تو می رنجی، او میبخشد....
این قلب کار خودش را میکند، نه به احساست کاری دارد،
نه به تعقلت، نه به آنچه میگویی و نه به آنچه میخواهی.
و آدم ها به خاطر همین دوست داشتنی اند.
به خاطر قلب دیگرشان، به خاطر قلبی که از بودنش بی خبرند.../.../...
پ.ن ۱: این همه ی همه ی احساسم بود...![]()
![]()
پ.ن ۲: رمز ادامه ی مطلب ، یه اسمه... پس هرکی اسم خودشو وارد کنه، تا شاید پست باز بشه...
پ.ن ۳: پسته مال "عرفان نظر آهاری" بود!
تن زرد.../.../...
تجربه ی تازه!
پرده های تیره را کنار خواهم زد از پنجره های انتظار...
و تجربه خواهم کرد این بار بهار را!!!/!!!/!!!
پ.ن ۱: و پنجره ای را باز خواهم کرد به روی روشنایی ها!!!
پ.ن ۲: شاد شاد.../.../...
پ.ن ۳: سرحال سرحال.../.../...
در آینه...
در آینه تلخ
و نگاهی نگران بر تقویم و صدای پریانی از دور . امشب آبستن صبحی است که در آن صبح، زنی بار خودش را بسته است و در آینه نمیخندد دیگر، خسته است.../.../...
پ.ن ۱:بیچاره زنه.../.../...
پ.ن ۲:دلم یهو گرفت!!!/!!!/!!!






















